حکایت خاک
یک سو صداى هلهله و سویى دیگر شیون/مبهوت از این همه تناقض، چشم مى گشایى،/ناگاه از کنارت به شتاب/اسبى و سوارى و مَشکى/و خاکى معطر که به پیشواز صورت عباس مى رود.
نویسنده : مهران مهربانی فر
یک سو صداى هلهله و سویى دیگر شیون
مبهوت از این همه تناقض، چشم مى گشایى،
ناگاه از کنارت به شتاب
اسبى و سوارى و مَشکى
و خاکى معطر که به پیشواز صورت عباس مى رود.
دوباره مى بینى؛
اسبى بى سوار، سوارى بى دست و مَشکى بى آب
همه در این میان سقوط یک سوار نمى بینند. تو امّا،
نوازش هاى آسمانى خاک کربلا با پیکر رعناى عباس...
تاب نمى آورى؛
آفتاب و تشنگى و یک دنیا بغض و تنهایى امان ات نمى دهند
از هوش مى روى.
صداى بال ملائک بیدارت مى کند.
چشم مى گشایى. آفتاب رُخ در حجاب شرم فرو برده،
عصر روز دهم است؛
کاروان مى رود.
صداى جرس شتران
نواى هق هق کودکان
سیماى سوخته از تابش آفتاب
دل هاى سوخته از غربت و تنهایى.
زنجیرهایى که بر دست و پاى اسیران بوسه مى زنند!
برمى خیزى و به سوى کاروان مى روى،
گام ها اما توان رفتن ندارند.
دوباره... و باز نمى شود،
کاروان در غبارى غم بار گم مى شود.
سربرخاک مى نهى و... شانه هایت...
صورت از خاک مى گیرى و رو به آسمان مى بینى؛
بانویى که ترا در ایستادن کمک مى کند
خود اما با هلالى در پیکر...
دستانت را به آرامى مى گیرد و...
آه، خداوند... درد مذاب که از دستانت برتو چیره مى شود.
آیا مى شود این همه درد، را در خود راه داد؟
بانوى دل آزرده زیر لب چیزى مى گوید و...
- "دگر توانى نمانده..."
بانوى آسمان
آرام مى گوید:
"جز على اصغر - هنوز - نامى نبرده ام،
کوتا نام على اکبر،
کو یاد عباس،
چه مى دانى از تن رنجور سجاد؛
بانو سکوت مى کند،
ملائکه ادامه مى دهند:
»هنوز از حسین اش نگفته است،
برادرش؛ جان جانان اش!«
نسیمى مى وزد
و یاد حسین
در هزار توى روح طنین انداز...
جان را مى نوازد،
در پیشگاه خداوند مى ایستى؛ «الله اکبر... »
یک آسمان فرشته پر مى گشایند،
اقتدا مى کنند
به تو،
هنگام قنوت
از لابه لاى سرانگشتان ات
نداى طنین انداز مى شود:
- »نورٌ لیس کمثلهِ شى...
رکوع... سجده
و سپس سلام...
همپاى بانو
رهسپار شو،
کاروان به شام مى رود.
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 272
مبهوت از این همه تناقض، چشم مى گشایى،
ناگاه از کنارت به شتاب
اسبى و سوارى و مَشکى
و خاکى معطر که به پیشواز صورت عباس مى رود.
دوباره مى بینى؛
اسبى بى سوار، سوارى بى دست و مَشکى بى آب
همه در این میان سقوط یک سوار نمى بینند. تو امّا،
نوازش هاى آسمانى خاک کربلا با پیکر رعناى عباس...
تاب نمى آورى؛
آفتاب و تشنگى و یک دنیا بغض و تنهایى امان ات نمى دهند
از هوش مى روى.
صداى بال ملائک بیدارت مى کند.
چشم مى گشایى. آفتاب رُخ در حجاب شرم فرو برده،
عصر روز دهم است؛
کاروان مى رود.
صداى جرس شتران
نواى هق هق کودکان
سیماى سوخته از تابش آفتاب
دل هاى سوخته از غربت و تنهایى.
زنجیرهایى که بر دست و پاى اسیران بوسه مى زنند!
*****
مى خوانى: اى کاروان آهسته تر ...برمى خیزى و به سوى کاروان مى روى،
گام ها اما توان رفتن ندارند.
دوباره... و باز نمى شود،
کاروان در غبارى غم بار گم مى شود.
سربرخاک مى نهى و... شانه هایت...
*****
دستى به آرامى بر شانه هایت مى نشیند،صورت از خاک مى گیرى و رو به آسمان مى بینى؛
بانویى که ترا در ایستادن کمک مى کند
خود اما با هلالى در پیکر...
دستانت را به آرامى مى گیرد و...
آه، خداوند... درد مذاب که از دستانت برتو چیره مى شود.
آیا مى شود این همه درد، را در خود راه داد؟
بانوى دل آزرده زیر لب چیزى مى گوید و...
- "دگر توانى نمانده..."
بانوى آسمان
آرام مى گوید:
"جز على اصغر - هنوز - نامى نبرده ام،
کوتا نام على اکبر،
کو یاد عباس،
چه مى دانى از تن رنجور سجاد؛
بانو سکوت مى کند،
ملائکه ادامه مى دهند:
»هنوز از حسین اش نگفته است،
برادرش؛ جان جانان اش!«
نسیمى مى وزد
و یاد حسین
در هزار توى روح طنین انداز...
*****
... نواى دلنشین اذانجان را مى نوازد،
در پیشگاه خداوند مى ایستى؛ «الله اکبر... »
یک آسمان فرشته پر مى گشایند،
اقتدا مى کنند
به تو،
هنگام قنوت
از لابه لاى سرانگشتان ات
نداى طنین انداز مى شود:
- »نورٌ لیس کمثلهِ شى...
رکوع... سجده
و سپس سلام...
*****
برخیز!همپاى بانو
رهسپار شو،
کاروان به شام مى رود.
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 272
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}